داداش عباس
کاری نداشت بقیه چه می کنند
روی همه اجناس بنگاه خوار و بار فروشی اش
از برنج و چای گرفته تا حبوبات و ادویه و سایر خرده ریزها
ده درصد می کشید و به قیمت قبل می فروخت.
اگر مشتری پول همراهش نبود یا فقیر بود، پول نمی گرفت
تکیه کلامش هم ثابت بود:
*هروقت داشتید بیارید*
بچه ها مشتری ثابت اش بودند، هرچند بستنی و یخمک و کلا یخچالی نداشت،
اما جلوی آجیلهایش *نه* مقاومت نمی کرد.
تمام دل خوشی اش روی دیوار، بین قاب عکس بین الحرمین و ساعت سیکو بود.
هر صبح تمیزش می کرد و به او اقر بخیر می گفت و شب ها هم شب بخیر.
انگار هنوز بوسه ای از جزایر مجنون در دلش مانده است
از عملیات خیبر به این طرف برای صدا زدن مردها، یک اسم فقط به کار می برد:
*داداش عباس* و غریبه ها را هم *آقا عباس*
نذری ها را خودش با وانت پخش می کرد
از اقوام و همسایگان شروع می کرد
آخر کار هم جلوی مصلی و پشت بهزیستی می رفت.
هرکسی هم تشکر می کرد می گفت:
اگه دوست داشتی برای داداش عباس فاتحه بخون...
در این زمانه
خوب بودن
دل شیر می خواهد...
- ۹۹/۰۶/۲۴